شاه عباس و شخص پاره دوز
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: اصفهان
منبع یا راوی: گردآورنده: امیر قلی امینی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 369-388
موجود افسانهای: --
نام قهرمان: پینه دوز
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: هوو
روایت دیگری است از قصه مرد (پینه دوز، کفاش و...) و شاه عباس. به رغم موانعی که شاه عباس در راه عیش و نوش شبانه مرد ایجاد می کند، او هر روز با تلاش و ترفند بساط خود را تهیه می کنند. همان طور که در روایات مختلف این قصه مشاهده می شود، محور اصلی قصه تلاش و کوشش و همچنین باور مذهبي روزی رسانیِ خداست. در روایت «شاه عباس و شخص پاره دوز» در اثر وارد ساختن زن و بچه مرد پاره دوز و ترک کردنشان از جانب وی، محور اصلی کم رنگ شده است. احتمالاً راوی یا گردآورنده، در پی گرفتن نتایج اخلاقی بیشتر از قصه چنین کرده و ساخت یک دستِ قصه را بر هم زده است. طوری که نه قصه زنِ مرد پاره دوز کمکی به بخش دیگر قصه کرده است و نه ماجراهای مرد پاره دوز به بخش اول آن.
شاه عباس که خدا روحش را شاد بکند، شبی از شب ها، لباس های درویشی خود را در بر کرد و کشکولش را پر از پلو کرد و در نیمه های شب راه افتاد و به طرف محله ی پای قلعه (یکی از محلات قدیم شهر اصفهان است.) حرکت کرد و همه جا رفت تا رسید به یکی از پس کوچه ها. همین جور که داشت می رفت، یک وقت دید از توی خانه ای صدای گریه زنی بلند است. ایستاد و خوب گوش داد، دید بلی صدای زنی است که با خودش زمزمه و های های گریه می کند. شاه بنا کرد با صدای بلند مدح علی را خواندن و درویشی کردن و پیش رفتن تا به در آن خانه رسید. دق الباب کرد. کسی جوابش را نداد. دوباره بنا کرد به مدح خواندن و بعد دوباره دق الباب کرد. زن صدای گریه خود را قطع کرد و آمد پشت در و گفت «کیستی؟» درویش گفت: «من نوکر مولایم علی، درویشم و غریبم، یک امشبی برای رضای خدا و خشنودی آقایم علی من را به خانه خودتان راه بدهید.» زن گفت: «ای درویش من زنی بیوه سارم (بی شوهر، شوهر مرده)، مردی ندارم، خودم هستم و چند بچه. مردی نامحرم را نمی توانم توی خانه خودم راه بدهم. ازین گذشته اصلاً این خانه یک اتاق بیشتر ندارد که آن را هم بچه هایم تویش خوابیده اند.» درویش گفت: «ای زن من درویشم، وقتی من را راه بدهی، کسی به تو بحث (ایراد نمی گیرد، مدعی تو نمی شود) نمی گیرد. من هم به اتاقت نیازی ندارم، همین جا توی دالان جایم بده، تخته پوستم را می اندازم و می خوابم.» زن ناچار شد و در را باز کرد. درویش تخته پوستش را انداخت توی دالان و پوستینش را هم رویش انداخت و خوابید. زن رفت و نیم ساعتی طول نکشید که درویش که بیدار بود و خودش را به خواب زده بود شنید که بچه ها هی به مادرشان می گویند: «مادرجون ما که از گرسنگی مردیم، پس کی به ما نون می دهی.» مادر هم هی در جواب آن ها می گفت: «ننه جون صبر کنید، باباتون حالا می آید و نون می آورد می خورید و سیر می شوید.» یکی از بچه بزرگ ها (بچه های بزرگ تر) درآمد و گفت: «ننه جون، بابام که حالا مدت ها است ما را ول کرده و رفته دنبال عیش و نوش خودش. چرا ما را گول می زنی؟ ما گرسنه ایم، ما سردمان است.» بیچاره مادر وقتی این را شنید دوباره بنا کرد گریه کردن. درویش این ها را که دید و شنید تا ته دلش سوخت و گفت: «خدایا! من شاه این مملکت باشم و این جور آدم های بدبخت رعیت من باشند و من خبر نداشته باشم. تو چطور از سر تقصیر من می گذری!» بعد بلند شد قدری نشست و دید دلش طاقت نمی آورد. صدا کرد: «همشیره، همشیره...» زن که داشت گریه می کرد، گفت: «خدایا، درد بی درمان خودم و این بچه ها بس نبود که این درویش هم امشب آمد سربارش شد؟!» و بلند شد از توی اتاق آمد بیرون و گفت: «آقا درویش چه می گویی؟» درویش گفت: «همشیره تو را به آقام علی بگو ببینم، چتس؟( به کسر ج و ت و سکون س: تو را چیست - تو را چه می شود؟)» زن گفت: «ای درویش! دست به دلم نگذار، بگذار به درد بدبختی خودم گرفتار باشم.» گفت: «من هم برادر دینی تو هستم، بگو ببینم چرا گریه می کنی؟ چرا این بچه ها این قدر ناله می کنند؟» زن سکوت کرد و بنا کرد گریه کردن. درویش راستی حالش منقلب شد و اشک آمد توی چشم هایش و هُری (ناگهان فروریختن چیزی، چنان که گویند دلم هری فرو ریخت) ریخت پایین و گفت: «خواهر جون، گریه نکن، دردت را به من بگو، شاید خداوند امشب گذار من را به این طرف ها انداخت تا این که بیایم توی خانه تو و به درد دل تو برسم. حالا بیا این کشکول من را بگیر و ببر برای بچه هات، بگذار جلوشان بخورند و سیر بشوند، خودت هم شام بخور و بعد بیا دردت را به من بگو تا من فکری به حال خودت و بچه هات بکنم.» زن که می دانست بچه هایش اگر امشب شام نخورند، قطعاً از گرسنگی می میرند، فوراً کشکول را گرفت و دعاکنان به درویش، رفت و آن را گذاشت جلو بچه هایش. اول آن ها خوب خوردند و سیر شدند. بعد ته مانده اش را خودش خورد و کشکول را پاک و پرز (صاف و تمیز) شست و آورد داد به درویش و گفت: «ای درویش! هم این قدر بدان که امشب خداوند تو را برای نجات جان بچه های من از آسمان رساند. خدا خودش به تو اجر و مزد بدهد و گرنه که از دست من کاری بر نمی آید.» زن، نشست و کلِّ حکایت زندگی خودش را برای درویش تعریف کرد و گفت: «اولی که ما ازدواج کرده بودیم، روزگار خوب و خوشی داشتیم. من شوهرم را خیلی دوست داشتم و او هم مرا دوست داشت. او صبح تا شام زحمت می کشید و هر چه بدست می آمد، می آورد توی خانه اش، نان و آبی می گرفتیم و راحت زندگی می کردیم. تا یک وقت بر حسب اتفاق، زنی یک روز می آید دکان او. یک جفت کفش می دهد که برایش وصله بکند. آقا هم می بینند چشم و ابروی یارو بد نیست، می گویند: «بروید فردا بیایید، می دوزم و می دهم.» فردا که زن می آید، قدری با هم حرف می زنند و آن زنیکه لوند هم برای این مرد بدبخت قدری قر می آید و باز هم مرد می گوید: «بروید و فردا بیایید.» همین طور چند روزی به این ترتیب می گذرانند تا این که شوهرم بهش می گوید: «زن من می شوی؟» او هم قبول می کند و عقد و عروسی می کنند. ما یک وقت دیدیم این مردی که بعد از چندین سال زندگانی کردن و چهار پنج تا بچه داشتن، هیچ وقت نمی شد یک بار شب خانه نیاید، یک شب نیامد. فردا صبح زود آمد. گفتم: «دیشب کجا بودی؟» گفت: «منزل یکی از رفیق هایم مهمانی بودم. راهش خیلی دور بود، از شب هم خیلی گذشته بود، من هم همان جا خوابیدم.» ما که تا حالا از این مرد دروغی نشنیده بودیم و جز راستی و درستی چیزی دیگر ندیده بودیم، باورمان آمد. هیچ چیز نگفتم و رفت. باز هم دو سه شب دیگر که شد، یک شب نیامد و برای آن یک دسته دیگر تراشید. (بهانه و عذر دیگری آورد) باز هم ما قبول کردیم. تا عاقبت امر یک چند ماهی که گذشت دیدیم خیر، آقا شوهره هیچ شب دیگر که نمی آیند به جای خود، اصلاً محل هم به ما نمی گذارند و از همه بالاتر، گاهی هم که نزدیک من می آیند، می بینم دهنشان یک بوی بدی می دهد. گاهی هم حرف هایش را پرت و پلا می زند. من که نمی دانستم نقل کجاست (چه حکایتی است، چه موضوعی است. )، ولی بعدها همسایه ها برای من گفتند:« این بوی عرق بوده است که زهر مارش می کرده است و آن گیجی و پرت و پلا گفتن هم از اثر همان زهرمار بوده است.» به هر صورت با تمامی این احوال، تا یک چند ماهی به کجدار و مریز با ما رفتار می کرد و کم و بیش چیزی به ما می داد و بخور و نمیر نونی به بچه ها می رساند. تا این که یک وقت ما دیدیم اصلا دیگر شب ها هم نمی آید. به فکر افتادیم که نکنه یک جایی گِلی آب گرفته باشد. (در اینجا به معنی ازدواج کردن و به طور اعم به معنی کار محرمانه ای کردن است.)یک روز بلند شدیم رفتیم بازار دم دکانش آن عقب ها ایستادیم. یک ساعت که گذشت دیدیم آره، یک زنی با هزار قر و فر آمد دم دکان و بنا کرد با شوهر ما به حرف زدن و شوخی و باردی (باردی هم ردیف شوخی است) کردن. بعد هم شوهرم یک دستمال که به نظرم نان و کباب بود با یک شیشه که یک آبی توش بود، دادِش و گفت: «تو برو، من هم برای ظهر می آیم خانه.» من هیچ چیز نگفتم، همان جا ایستادم تا ظهر که شد. دکان را داد دست شاگردش و خودش آمد پایین و رفت. ما هم از دنبالش راه افتادیم و همه جا سیاهی به سیاهی او رفتیم تا دیدیم رفت محله ی خواجو (یکی از محلات شهر اصفهان است) توی یک خانه ای و در را بست. گفتیم: «خدایا نقل کجاست. این مرد این جا چی کار (چه کار) دارد، آن زن کی بود که باش (با هم، هم می گویند به معنی با او) وعده کرد؟» چیزی به عقلمان نرسید، غیر از این که برویم از در و همسایه هاشان سراغ بگیریم که این زن کیست و این مرد این جا چیکار دارد. رفتیم از یکی از همسایه ها پرسیدیم، گفتند: «این زن، یک زن بدی است، این هم یک مردی پینه دوز است که با این سر و کار انداخته است (ارتباط پیدا کردن، عشق ورزیدن) اما خودش می گوید که من او را صیغه کرده ام.» ما یک آهی خیلی سوزان از ته دل کشیدیم و بنا کردیم فق فق (صدای گریستن و مرادف است با زار زار) گریه کردن. بعد بلند شدیم آمدیم خانه. اما از آن جایی که خداوند من را خیلی باحیا خلق کرده است، ابدا به روی خودم نیاوردم و این درد را توی دل خودم گذاشتم تا یک روز که شوهرم طرف پیش از ظهر بود آمد به خانه. تا چشم من بهش افتاد، نتوانستم خودداری بکنم، بنا کردم به گریه کردن. گفت: «چتس ؟ (چه ات هست، تو را چه می شود)» گفتم: «می خواهی چم (به کسر چ و سکون میم: چه ام) نباشد، الان چندین ماه است که تو گذاشته ای و رفته ای. صد شب یک شب خانه نمی آیی، به بچه هات محلی نمی گذاری (محل نگذاشتن، توجه و عنایت نکردن)، نون و آب به آن ها نمی رسانی. هر چه داشتم و نداشتم فروختم و به خورد آن ها دادم، حالا دیگر کارد به استخوانم رسیده است، دیگر نمی توانم بچه هایت را ضبط بکنم، خودت می دانی و بچه هایت.» این ها را گفتم، اما یک کلمه راجع به آن زنیکه حرف نزدم. پیش خودم گفتم شاید که حیا بکند و از این راه غلطی که پیش گرفته است، برگردد. ولی هیهات! او نه این طور پایش برای یک زن هر جایی لغزیده بود (پایش لغزیدن، شیفته و فریفته کسی شدن. )، که این حرف ها درش (در او) اثر بکند، بلکه اصلاً عقلش را هم روی این زن گذاشته بود. وقتی من از حرف هایم فارغ شدم، بی اختیار چشم هایش برگشت و غضب آلوده نگاه خیلی تندی به من کرد و گفت: «ارواح بابات، خیال می کنی که وقتی گفتی من بچه هات را نمی توانم ضبط بکنم ،حالا من خودم را می کشم. به درک که نمی توانی! آن ها را ببر بگذارد سر راه گدایی بکنند. من دیگر نمی توانم عمرم را توی کثافت این خانه به سر ببرم. نمی توانم شبانه روز، وصله صد تا یک غاز بزنم و بیاورم بدهم شماها کوفتتون (کوفت کردن اصطلاحی است در بین عوام و حتی خواص که به طعنه با تمسخر یا به صورت نفرین در مورد خوردن گویند) بکنید. تو هم از همین حالا برو فکر کار خودت را بکن. من دیگر به تو نان بده نیستم...» این ها را گفت و راهش را پیش گرفت و رفت. من دویدم دنبالش، دامن قبایش را گرفتم و گفتم: «این جور نمی شود، می بایست تکلیف من را معین بکنی و آن وقت بروی سرانه پیری دنبال معرکه گیریت.» دیدم ناغافل یک نگاه خیلی تندی به من کرد و مشتش را بلند کرد و کوفت توی دهانم و گفت: «این تکلیفت، حالا برو هر کاری که از دستت بر می آید بکن.» من که این را دیدم، دامن قبایش را ول کردم و گریه کنان برگشتم توی اتاق. بچه هایم که این ترتیب را دیدند، بنا کردند دور من گشتن و گریه کردن. خدا می داند که آن روز توی این خانه چه قیامتی راه افتاده بود. به طوری که از در و دیوار، همسایه ها ریختند توی خانه ما و مات و مبهوت بودند که چه پیش آمده است. من هم برای حفظ آبروی خودم هر چه می پرسیدند چتس، هیچ چیز نگفتم تا این که کم کم متفرق شدند. از آن روز تا حالا تقریباً سه ماه می گذرد، اگر بگوئید این مرد یک دفعه و برای یک دقیقه پایش را گردانده است که دم این خانه نگاه بکند، معاذ الله! نگردانده است. حالا درین مدت از دست خرج و مخارج این بچه ها، چه به روزگار من آمده، امری است که آن را دیگر خدا می داند.» زن در اینجا سکوت کرد و بنا کرد زار زار گریستن. درویش گفت: «خواهر جون، گریه نکن. خدا بزرگ است! هر آن کس که دندان دهد نان دهد. خدا همیشه یار درماندگان است. ببین همین من درویش ضعیف را چه طور توی این نیمه های شب به داد بچه هایت رساند. خدا خودش مسبب الاسباب است. من را سبب کرده است که تو و بچه های تو را از این درماندگی نجات بدهم. بیا حالا این ده تا اشرفی شاه عباسی را بگیر، برای خرجی (مخارج، هزینه زندگی) یک ماهت باشد، باز اول ماه که شد دوباره خودم می آیم و ده تا اشرفی دیگر برای خرجی بچه هایت می دهم. شاید خدا خودش اسبابی فراهم بکند که شوهرت هم ازین راه کجی که در پیش گرفته است، برگردد.» زن از گریه کردن دست کشید و اشرفی ها را گرفت و بنا کرد به درویش دعای خیر کردن و بلند شد خوشحالی کنان رفت و گرفت خوابید. درویش هم بلند شد و رفت و گشت دیگری توی کوچه ها زد و با خاطری پریشان برگشت و رفت توی جلد اولش که جلد شاهی بود. فردا هم اوقاتش خیلی تلخ بود و توی دلش هی می گفت: «خدایا، من چه شاهی هستم که این جور مردمان بدبخت توی ملکم پیدا می شوند.» اما از یک طرف هم یک گوشه دلش روشن بود که خوب، لااقل این گشت های شبانه اش یک کمی اسباب گشایش برای بعضی از مردم فقیر و بیچاره می شود. باری، شاه عباس همین جور در تمامی آن شبانه روز اوقاتش تلخ بود و کسی هم از دیوانی ها (درباری ها) جرأت نمی کرد نزدیکش برود. تا این که شب شد. گذاشت همین که نیمه های شب رسید، باز لباس های درویشی را پوشید و کشکولش را پر از غذا کرد و راه افتاد و رفت به طرف محله خواجو، توی همان کوچه ای که می دانست مرتیکه پینه دوز منزل دارد. همین که توی کوچه رسید از سر کوچه بنا کرد به مدح خواندن و خواندن تا رسید در منزل. در زد، عمو پینه دوز خودش آمد پشت در و گفت: «کیست؟» درویش گفت: «ای برادر، من درویشم غریبم، توی این شهر هیچ کس را نمی شناسم، نیمه شب است، هوا سرد است، برای رضای خدا و آقایم علی، امشب یک گوشه جایی به من بدهید.» پینه دوز گفت: «ای بابا، بیکاری، توی این نصفه شبی در خانه مردم را می زنی و جا می خواهی. من جایم کجا بود، برو پی کارت...» درویش مهلت برگشتن به او نداد و گفت: «ای مرد تو را روح پاک آقایم و به همان کسی که من دم ازش (به فتح الف و کسر ز و سکون ش: از او) می زنم، من درویش غریب را امشب توی این کوچه های تنگ و تاریک در بدر نکن.» پینه دوز گفت: «به آقایت علی اصلا (اساساً، به هیچ وجه) خانه ما جز یک اتاق جای خوابیدن ندارد که آن را هم خودم و زنم توش (تویش، در آن) نشسته ایم و می خوابیم.» درویش گفت: «عیبی ندارد. من را هم در یک گوشه ی جایی از همان اتاق جا بده. من نه فرش می خواهم، نه لحاف. روی تخته پوست خودم و زیر پوستینم می خوابم. چه عیب دارد، بگذار یک امشب هم برای خاطر آقایم علی تو و زنت راحت نباشید.» پینه دوز دلش رحم آمد و در را باز کرد و درویش را برد توی اتاق. زنش چادر نمازش را انداخت روی سرش و یک گوشه با مرتیکه نشستند. درویش که می خواست آن ها را به حرف در بیاورد و از اوقات تلخی سر خر رسیدنشان خارج بکند، گفت: «ای آقای صاحب خانه باید ببخشید، اگر شب نبود و هوا سرد و سخت نبود، من اسباب (مزاحم) زحمت نمی شدم. حالا اگر اجازه بدهید یک لقمه شامی دارم که از دم خانه ی یکی از این اعیان معیان ها به من داده اند، آن را در بیاورم و با هم بخوریم.» و کشکول را درآورد و گذاشت جلو پینه دوز. پینه دوز که بوی طعامی به این معطری و لذیذی هرگز به دماغش نرسیده بود، دیگ اشتهایش به جوش آمد و به درویش با روی گشوده گفت: «ای گل مولا، الاکرام بالاتمام. حالا که مهمان ما شدی و خرجت هم با خودت است و صاحب خانه را هم مهمانی می کنی، پس اجازه بده که قدری بدون رودربایستی یک امشب را با هم زندگی بکنیم.» درویش که مراد او را نفهمید، گفت: «عموجان هر جور که میل تو باشد، من هم مطیعم.» پینه دوز گفت: «برادر، ما را که می بینی گاهگاهی که خوش می شویم یک پنگی (فنجان مشروب، پیاله شراب) می زنیم. امشب هم می خواهیم ما زن و شوهر به سلامتی تو مهمان عزیز، با این خوراک های لذیذ پنگی بزنیم.» درویش گفت: «عمو جان ما درویشیم، ما هر کجا می رویم، مخل زندگی هیچ کس نمی شویم. من هم خوابم نمی آید. بهتر همان است که شما خوش باشید و من هم به خوشی شما خوش باشم و این یک شبی را که با هم هستیم، با نقل و گفتگو به سر ببریم.» پینه دوز گفت: «جمال گل مولا را عشق است.» و فوراً بلند شد و یک سینی آورد و کشکول آقا درویش را تویش برگرداند و از توی گنجه اتاق هم یک شیشه شراب در آورد و گذاشت پای آن. به زنک (زنیکه) هم گفت: «نمی خواهد این قدر رویت را ترنگ (به کسر ت و ر و سکون ن و گ: تنگ و اغلب هم هم ردیف با کلمه تنگ و برای تأکید به کار برند و گویند: تنگ و ترنگ) بگیری. این گل مولا هم برادر دینی خودمان است، محرم است. بیا پیش ساقی بشو، تا امشب به خوشی قدم این مهمان عزیز، خوش باشیم.» زن هم بدون مضایقه چادر نمازش را از توی صورتش عقب کرد و آمد پیش و توی یک پیاله بلوری شرابی ریخت و به درویش تعارف کرد. درویش گفت: «خواهرجان! من توبه دارم، بده به این برادرم که به سلامتی گل رخسار تو بخورد.» زنک لبخندی زد و گفت: «مشدی (مشهدی یا مشطی) بفرمایید.» عمو پینه دوز جام را گرفت و به سلامتی درویش تا تهش را سرکشید. زن پیاله دیگری ریخت و خودش به سلامتی درویش لاجرعه (به یک جرعه) سرکشید. بعد بنا کردند سه نفری شام خوردن. بعد از شام که کله های زن و شوهر گرم شده بود، درویش گفت: «حالا خوب است هر کدام سرگذشت زندگی خودمان را برای یک دیگر بگوییم.» پینه دوز گفت: «ای درویش! ما فقیر و بیچاره ها چه سرگذشتی داریم. من یک مردی پینه دوزم که سال ها پینه دوزی می کردم و یک زن و چهار پنج تا بچه داشتم و همیشه به ناکومی (ناکامی) و دلگیری زندگی می کردم. این زن یک روز آمد کفشش را داد به من که برایش بدوزم. گوشه ی چشمش را دیدم، یک باره دل و دینم رفت. یک دل نه صد دل عاشقش شدم و او را بعد از گفتگوهای بسیار گرفتم و حالا مدتی است با هم خوش هستیم. من روزی پنجاه شاهی کار و کاسبی می کنم و یک پنبادش (به فتح ب و کسر ن: پناباد. پول خردی بوده که گویا تا اواخر سلطنت قاجاریه نیز متداول بوده است) را می دهم یک ظرف عرق یا شراب می گیرم، باقیش را هم می دهم یک سر و سوری راه می اندازم و شب که می شود، دو نفری به خوشی و شادکامی می خوریم و می خوابیم. سرگذشت زندگی من همین بود و بس. ما از آن مردان دنیاییم که وقتی صد دینار در روز درآوریم، دلمان به همان صد دینار خوش است و هرگز فکر فردا را نمی کنیم.» درویش گفت: «خوب، اگر حالا امر دایر بر این شد که فردا شاه عباس و اداشت جار زدند که وای بر احوال هر کس که پینه دوزی بکند، تو که یک پاپاسی پس انداز نداری چه کار خواهی کرد؟» گفت: «ای بابا، ولم کن، رزاق دیگری است. اولنده زون که (به کسر د و سکون ن: اولاً از آن که) شاه عباس هیچ وقت همچه حکمی را نمی کند، دومنده زون، اگر هم کرد، مگر خدا در رزق و روزی را بسته است. ما از این در نشد از در دیگرش وارد می شویم.» کم کم از شب خیلی گذشته بود. درویش گفت: «رفقا من دیگر باید بروم دنبال عبادتم. خوابم هم نمی آید. شما به سلامتی بگیرید بخوابید، من هم می روم، اگر اجازه بدهید فردا شب هم چون توی این شهر غریبم و جا و مکانی ندارم می آیم همین جا، یک دو ساعتی را با هم می نشینیم، یک، یک ساعتی هم می خوابیم و بعد من می روم.» پینه دوز و زنش که هنوز هم مزه ی پلوها توی دهنشان بود، گفتند: «مشرف میفرمایید، منزل، منزل خودتان است. امشب هم که دیدید ما راست می گفتیم، همین یک اتاق را بیشتر نداشتیم، اما مهمان هر که، خانه هر چه.» درویش هم تعارفی کرد و رفت. فردا صبح زود که شد، شاه عباس آمد روی تخت خودش نشست و گفت: «بروید به جارچی ها بگویید، جار بزنند که: «وای به حال آن پینه دوزی که از امروز در دکانش را تا جار دوم نبندد و پینه دوزی بکند.»» دیوانی ها حیران شدند، اما کی جرئت داشت که بپرسد این چه حکمی است که شاه می کند. رفتند جار زدند. پینه دوزها فوراً در و تخته ها را مهر کردند و با هزار غم و غصه رفتند خانه هایشان. اما دو کلمه از مشدی پینه دوز خودمان بشنوید. وقتی این جار را شنید مات و مبهوت شد و یادش به حرف درویش دیشبی آمد و گفت: «عجب درویش سق سیاهی (عوام معتقداند که هر کس سقش سیاه باشد نفرینش گیر است و هر نفوس بزند عیناً واقع می شود و سبق زدن به معنی نفوس زدن است) بود. امشب که آمد پدرش را در می آورم.» بعد بنا کرد به فکر کردن که خدایا حالا چکار بکنم. امشب چطور بی شام شب بروم خانه. هر چه فکر کرد چیزی به عقلش نرسید، غیر از این که یک جفت کفش نسبتاً نو آورده بودند تعمیر بکنند، آن ها را برداشت و برد و فروخت سه چهار پناباد، و امشب چون قدری هم پول زیادتر داشت، دستگاه را رنگین تر کرد و یک خرده هم آل و آجیل گرفت و رفت خانه شان. درویش سه ساعتی که از شب گذشت، دوباره راه افتاد و رفت به طرف منزل آقا پینه دوز و در زد. پینه دوز آمد در را باز کرد اما یک خرده اوقاتش تلخ بود. رفتند نشستند. پینه دوز بساط مشروبش را با آجیل ها و خوراک هایش پهن کرد و درویش هم کشکولش را آورد و گذاشت به میدان و بنا کردند به غذا خوردن و زن و شوهر هم با غذا شراب خوردند. همین که از غذا دست کشیدند و شکر خدای را به جا آوردند، پای نقل و سخن به میان آمد. درویش بنا کرد به خوش صحبتی کردن و از این جا و آن جا حرف زدن و می خواست که پینه دوز را به حرف در بیاورد. پینه دوز هم که هی دل دل (دل دل کردن تردید کردن، مردد بودن) می کرد که بگوید یا نگوید، عاقبت گفت: «درویش راستی عجب سق سیاهی داشتی، همان طور که دیشب سق زدی اتفاقاً امروز صبح شاه عباس و اداشت جار زدند که وای به حال آن پینه دوزی که در را نبندد و نرود توی خانه اش. ما هم ناچار شدیم، در را بستیم و آمدیم توی خانه مان، صاف و راحت گرفتیم خوابیدیم.» درویش گفت: «پس این شام و شب را از کجا راه انداختی؟» گفت: «ای بابا، راحت باش، یک جفت کفش مشتری را فروختیم و این دستگاه را که می بینی راه انداختیم. اتفاقاً همین یک جفت کفش هم بیشتر توی دکانمان نبود.» درویش گفت: «آن وقت جواب مشتری ات را چه خواهی داد؟» گفت: «حالا که دکانمان بسته است، آن وقت هم که باز شد آخر خدا بزرگ است، یک کاریش می کنیم.» درویش گفت: «خوب فردا چه خواهی کرد؟» گفت: «آن را هم خدا بزرگ است.» بالاخره همگی خوابیدند. سیاه سحر که شد درویش بلند شد تخته پوستش را گذاشت و پوستینش را روی کولش (شانه اش) انداخت و رفت دنبال کار خودش. فرداشد، آقا پینه دوز آمد بنا کرد به فکر کردن که خدایا دیگر امروز چه کار بکنم. همین طور که داشت می رفت، یک تاجری که یک بار کنار جاده گذاشته بود، گفت «عامو، می توانی این بار را تا دم حجره ما بیاوری؟» گفت: «چرا نمی توانم» و بار به آن سنگینی را مثل یک پرکاه بلند کرد و گذاشت روی دوشش و بنا کرد همراه تاجر رفتن. وقتی دم حجره تاجر رسید و بار را زمین گذاشت، تاجر یک ریالش داد. دید انگار می کنی با این زور و قوه ای که دارد، حمالی بدکاری نیست. هی رفت دم این حجره و آن حجره تأجرها و گفت: «بار و ماری دارید، ما ببریم؟» بالاخره تا شام چند بار برد و چند ریالی کاسبی کرد. شام که شد رفت شام شبی حسابی (کامل، کافی) راه انداخت و یک یک لای (ظرف شیشه پهن کوچکی است که بغلی هم نامیده می شود) عرق و دو تایی هم ظرف شراب خرید و با قدری ال و آجیل برد منزل و به زنک گفت: «سوگلی عزیزم، نگفتم به درویش که رزاق دیگری است؟ حالا ببین این دو روزه که پینه دوزی را از دست ما گرفته اند، روز به روز چطور کار و بار ما بهتر می شود. حالا برو بساط شبمان را بچین تا آقا درویش بیاید و ببیند که نفوس بد زدن او اگر کار و کاسبی را از دست ما بگیرد، نمی تواند در رزق و روزی را روی ما ببندد.» باری جانم به شما گفتنی (اصطلاحی است که عوام در خلال بیان داستان یا در ضمن صحبت خود خطاب به طرف می گویند) باز ساعت سه و چهار که از شب گذشت، شاه عباس با لباس درویشی وارد کوچه شد و بنا کرد مدح خواندن تا رسید دم خانه پینه دوز و در زد. در را به رویش باز کردند و آمد تو. نشستند و از هر در صحبت کردند. عمو پینه دوز و سوگلیش هم شراب و عرق زهر مارشان می کردند و از آجیل ها و غذاهایی که درویش آورده بود که به عمرشان نخورده بودند، مزه اش می کردند. همین که کله هایشان گرم شد درویش گفت: «خوب عامو پینه دوز، بگو ببینم امروز چه کار کردی و سر و سور را از چه راهی راه انداختی؟» پینه دوز تمامی تفصیل کار خودش را از اول تا به آخر برایش گفت و دست آخر گفت: «نگفتم که رزاق دیگری است و شاه عباس با همه بارت و بورتش (بادبروتش: جاه و جلالش خودنمایی ها و خودستایی هایش. قارت و قورت هم می گویند) و حکم هایش نمی تواند در رزق و روزی را بر روی مردم ببندد.» درویش گفت: «دیروز که کفش های مردم را فروختی و شام شب را راه انداختی، امروز هم که حمالی کردی، حالا اگر فردا شاه عباس قدغن کرد که حمالی موقوف است آن وقت چه خواهی کرد؟» پینه دوز گفت: «ای درویش! باز هم که نفوس بد زدی؟ من که گفتم رزاق دیگری است، آخر یک کار و کاسبی دیگری پیش می گیرم.» این شب هم به سر آمد و درویش رفت. صبح که شد وقتی عامو پینه دوز آمد توی بازار و خواست مشغول کار حمالی بشود که یک وقت نگاه کرد دید یک دسته جارچی ریختند توی بازار و دارند جار می زنند حکم، حکم شاه عباس است که: «وای به جان کسی که امروز حمالی بکند وای به جان آن تاجری که بار به حمال بدهد... .» پینه دوز راستی اوقاتش تلخ شد و گفت: «لا اله الا الله! این چه سق سیاهی است که این درویش دارد.» هر چه فکر کرد که حالا چه کار بکند، عقلش به جایی قد (قد ندادن عقل و عقلش نرسیدن هر دو به معنی نفهمیدن و یاری نکردن عقل به درک موضوع تکلیف و وظیفه است) نداد. اما همین جور که داشت با فکر پریشان توی کوچه و بازارها پرسه می زد (پرسه زدن: بی اختیار و بلا اراده به این طرف و آن طرف رفتن)، دید یکی هی داد می زند: «آهای آب یخ، بدهید به نذر حضرت عباس.....» و مردم هم می روند پیش و یک خرده آب می خورند و یک شاهی کف دست او می گذراند. فوراً به فکر افتاد که او هم سقایی بکند. تندتند رفت در دکانش را باز کرد و یک مشت درفش و مشته و کنده و این جور آل و اشغال ها داشت برداشت، برد فروخت و یک تنگ و یک لنگ و یک دانه جام برنج خرید و صنار (صد دینار) هم داد یخ گرفت و رفت توی بازار و بنا کرد به فریاد زدن: «آب یخ داریم، آب کوثر داریم، بخور به یاد لب تشنه ی حضرت عباس، بده به نذر حضرت عباس ....» مردم هم تندتند می آمدند یک شاهی می دادند و یک لب آب می خوردند و مخلص کلام تا شام، یارو سه چهار ریالی پول سیاه به جیب زد و شام که شد باز رفت یکی دو تا ظرف عرق و قدری آل و آجیل گرفت و رفت رو به خانه. شب که شد، درویش باز آمد و نشستند به صحبت کردن و نقل و داستان گفتن. تا بعد از خوردن شام و آخرهای شب درویش پرسید: «خوب، رفیق بگو ببینم امروز کار و بارت چه طور بود؟» گفت: «ای درویش، راستی که یا تو خیلی مرد حق هستی، یا سقت خیلی سیاه است! چون که امروز هم باز جارچی ها جار زدند که رای به حال کسی که حمالی بکند. ما باز ماندیم سرگردان که خدایا حالا دیگر چه کاری پیش بگیریم؟ بعد رفتیم یک مشت آل و انگاز (ابزار و وسایل) داشتیم، فروختیم و یک لنگ و یک تنگ و یک جام و قدری یخ خریدیم و شروع کردیم به سقایی کردن و تا آمد شام بشود، با این که دیر دست به کار شده بودیم یک سه چهار ریالی به دست آوردیم و آمدیم باز سرو سوری راه انداختیم توی خانه. حالا بگو ببینم دوباره می خواهی چه نفوسی بزنی؟» درویش گفت: «یعنی چه ! من با تو رفیقم، چه نفوسی دارم بزنم، خوب، آدم است، حرف می زند، یک وقتی می بینی ناغافل حرفش این جور درست در می آید. مثل این که حالا هم می گویم: «اگر فردا جار زدند سقایی موقوف، چه کار خواهی کرد؟»» گفت: «باز هم خدا کریم است. آخر ازین در نشد از دری دیگر روزیمان را می رساند.» کم کم نزدیکی های سحر شده بود. شاه عباس برخاست و رفت پینه دوز و محبوبه اش خوابیدند. فردا صبح وقتی با تنگ و لنگ و جامش، آقا پینه دوز وارد کوچه ها شد که سقایی بکند، دید امان، دوباره دارند جار می زنند که: «وای به حال کسی که از امروز سقایی بکند.» گفت: «خدایا، عجب روزگاری داریم. امروز دیگر چه کار بکنم.» تا شام هر چه گشت، کاری گیرش نیامد. ناچار تنگ و لنگ و جام را فروخت و سروسور را راه انداخت و رفت خانه درویش شب آمد. درد سرتان نمی دهم. امشب هم حال و تفصیل را برای درویش گفت و وقتی درویش پرسید: «خوب، بگو ببینم فردا چه کار خواهی کرد؟» از پس اوقاتش تلخ بود گفت: «راستی رفیق، خیلی خر تشریف دارید. صدبار گفته ام، حالا هم می گویم که رزاق خداست. خودش ازین در نشد از در دیگری می رساند. اما این را هم بدان که این شاهی که ما داریم، بنظرم با همه خوبی ها که داشت و آدمی حق و حسابدان و پروپاقرصی (بااراده، محکم در عقیده) بود، این روزها یک خرده عقلش پارسنگ می برد (پارسنگ بردن عقل: سبک عقل بودن). آخر تو را به خدا این هم حرف شد که این بابا پاش را کرده است توی کفش (پا در کفش دیگری کردن: مخالفت کردن با کسی) یک مشت فقیر و بیچاره که امروز پینه دوزی نکنید، فردا حمالی نکنید، پس فردا سقایی نکنید... و چرا یک روز جار نمی زنند، فردا تاجرها تاجری نکنند، اعیان ها اعیانی نکنند، داروغه ها داروغگی نکنند؟ معلوم می شود راست گفته اند که همیشه سنگ به در بسته می بارد، والا چرا شاه پایش را توی کفش خرده پاها(ضعفا و طبقات پایین ) می کرد و توی کفش این گردن کلفت های مملکت نمی کرد.» درویش گفت: «عموجان صلاح مملکت خویش خسروان دانند. این حرف ها به من و تو نگذاشته، تو را چه به این چون و چراها. شاید تو کار بدی کرده ای، حالا خدا می خواهد از تو انتقام بکشد. اما نه... راستی تو نگفتی که یک زن دیگر و چند تا بچه هم از پیش داشتی؟ چرا آن ها را ول کرده ای؟ چرا به آن ها محل نمی گذاری....» زن سوگلی یک هو براق (خشمگین و دژم شدن (موقعی که گربه خشمگین و موهایش بلند می شود، می گویند براق شد و این اصطلاح از آن جا گرفته شده است. ) شد و گفت: «درویش، اگر بخواهی از این حرف ها من بعد این جا بزنی، بدون رو دربایستی در را رویت باز نمی کنم.» درویش گفت: «خاتون ببخشید، متوجه نبودم، البته حق با شماست و دیگر از این حرف ها نمی زنم.» زن ساکت شد و چون موقع رفتن درویش رسیده بود، بلند شد، خداحافظی گرفت و رفت. فردا که شد آقای پینه دوز فکری ماند که خدایا امروز چه کار بکنم، چه کار نکنم. همین طور که مشغول این مشق جنون ها (مقصود فکر کردن و اندیشیدن با پریشان حالی است و نیز به منظور نقشه کشیدن و طرح ریختن نیر به کار می رود) بود و داشت می رفت، رسید به میدان شاه. دید اینجا شلوغ است. گفت: «چه خبر است؟» گفتند: «یک دسته دزد یاغی را گرفته اند و آورده اند، شاه حکم کرده است که گردن تمامی آن ها را بزنند. حالا یک میر غضب کم دارند، مانده اند معطل.» پینه دوز که راه چاره ای به کار خود نمی دید، گفت: «خوب است برویم میر غضب بشویم.» و رفت پیش رئیس میر غضب ها و به او گفت: «آقا من حاضرم میر غضب بشوم.» میر غضب باشی یک خرده (یک کمی، یک قدری) او را ورانداز (بررسی کردن به دقت چیزی با کسی را نگریستن) کرد، دید بدهیکلی نیست، زور بازویش هم خوب است. گفت: «بسیار خوب.» و رو کرد به منشی باشی خودش و گفت: «حکم میر غضبی این مشدی را بنویس و یک دست لباس میر غضبی هم با یک شمشیر بهش بدهید. فردا می باید اول آفتاب، این جا حاضر باشی که گردن یکی ازین مقصرها را بزنی، چون که از امروز گذشته است.» حکم را نوشتند و لباس سرخ میر غضبی را هم بهش دادند ولی پول و مولی دیگر در کار نبود. یارو گفت: «این هم که نشد. حالا چی کار کنیم؟» رفت پیش میر غضب باشی و گفت: «جناب میر غضب باشی، امر بدهید امروز یک جیره ای به ما بدهند.» گفت: «عجب مرتیکه لودری (لات و ژنده پوش) احمقی است، هنوز سوار کار نشده، قیقاج می اندازد. صبر کن فردا بشود، یک هنری از خودت نشان بدهی تا من یک فکری برایت بکنم.» عمو پینه دوز از ترسش دیگر حرفی نزد و سرش را انداخت زیر و هی توی دلش به درویش فحش می داد که این چه نفوسی بود زد که حالا من به این روزگار سیاه بیفتم. بعد رفت توی فکر زن و بچه هایش و به خودش گفت: «آیا ببینی این در به دری و خون به دلی از اثر آه و ناله آن ها نیست. درویش هم که همین را می گفت. پس یک سری توی این کار است. خدا را ببین چطور انتقام آن ها را از من می کشد که درین عاقبت عمر باید برویم میر غضب و آدمکش بشویم. حالا هم طوری نشده است، خوب است برویم باز سری به زن و بچه هایم بزنیم. خدا خودش از سر تقصیرم بگذرد و دوباره برویم سر همان کار و کاسبی خودمان... .» هیچ نمانده بود که تصمیمی بگیرد که دوباره برود خانه خودشان، اما شیطان باز هم رفت توی رگ و ریشه اش و نگذاشت که از این راه کجی که داشت می رفت، برگردد. باری، چند ساعتی از این در به آن در رفت و هر چه تلاش کرد، پول به دست بیاورد و سر و سور امشب را راه بیندازد، ممکن نشد. عاقبت هیچ چاره ای به نظرش نرسید، غیر از این که تیغه شمشیرش را بفروشد و یک تیغه ی چوبی درست بکند و در جایش بگذارد. همین کار را کرد و چند ریال تیغه را فروخت. بعد رفت مشروب و بند و بیلی (بند و بساط هم گفته می شود و به معنی اسباب و وسایل است) خرید و برد خانه شان. شب درویش آمد. هو حقی کشید و وارد خانه شد. دید عجب بساطی است، امشب عمو پینه دوز لباس میر غضبی پوشیده است. بی اختیار خنده اش گرفت و گفت: «مشدی این دیگر چه بساطی است؟» گفت: «همین است که می بینی. خدا پدر و مادر تو را نیامرزد، على علیه السلام به کمرت بزند که نفوس بد تو این بلا و روزگار را به سر من آورد.» درویش گفت: «خوب، حالا نمی خواهد اوقاتت را تلخ بکنی. بگو ببینم مگر تفصیل امروزی تو چه بوده است که دیگر برای ما میر غضب شده ای؟» پینه دوز تمامی تفصیل آن روز را برای درویش نقل کرد و حتی حکایت فروختن شمشیر را هم برایش گفت. درویش گفت: «خوب، حالا اگر فردا صبح به تو گفتند گردن مقصری را بزن، تو که شمشیرت چوبی است چه کار خواهی کرد؟» پینه دوز گفت: «پناه بر خدا، آخر خدا خودش یک طوری حفظ مان می کند.» موقع رفتن درویش رسیده بود. برخاست رفت. پینه دوز هم خودش را به خدا سپرد و خوابید. فردا صبح شد. مردم اصفهان تمامی توی میدان شاه جمع شده بودند. مقصرها را صف بسته بودند. میر غضب ها هم روبروی آن ها صف کشیده بودند. همین که شیپور را زدند، میر غضب ها از دم بنا کردند روی پسا (نوبت) مقصرها را سر بریدن. وقتی نوبت به پینه دوز رسید، بدون این که رنگش را ببازد (رنگ باختن کنایه از ترسیدن و تغییر کردن رنگ صورت است) یا دستش بلرزد، دستش رفت به قبضه ی شمشیر. شاه عباس که با لباس مبدل همان نزدیکی ها ایستاده بود و تماشای عامو پینه دوز را می کرد و میخواست ببیند یارو با شمشیر چوبیش چه کار می کند، همین که آن قوت قلب را از یارو دید مات و مبهوت شد و منتظر ماند که ببیند نتیجه کار او چه طور می شود. یک وقت دید پینه دوز به سرعت برق، شمشیرش را از توی غلاف درآورد و بالا برد و همین که آورد پایین، یک وقت دستش را نگاه داشت و یک نگاهی به دقت به شمشیر کرد و یک هو با صدای بلند تندتند بنا کرد به گفتن «الله اکبر الله اكبر، اللهم صل على محمد و آل محمد، اللهم صل على محمد و آل محمد.» میر غضب باشی حیران مانده بود، و این موقع چه موقعی است که یارو تکبیر می گوید و صلوات می فرستد و آمد پیش و با تغیّری هر چه تمام تر گفت: «مرتیکه، مگر دیوانه شده ای، این چه وقت صلوات فرستادن است، یا الله، گردنش را بزن.» پینه دوز گفت: «جناب میر غضب باشی، مگر نمی بینید چطور شده است. این مرد مقصر نیست. بیگناه است.» میر غضب باشی گفت: «مرتیکه تو را به این کارها چه گذشته است؟ کارت را بکن.» پینه دوز گفت: «ماشاءالله، مگر چشم ندارید و نمی بینید شمشیر پولادین من چوبی شده است.» میر غضب باشی رفت پیش و شمشیر را گرفت و خوب به دقت نگاه کرد، دید راستی راستی راست می گوید، شمشیر چوب شده است. آن وقت میر غضب باشی هم بنا کرد تندتند صلوات فرستادن و الله اکبر گفتن. مردمی هم که در آن نزدیکی ایستاده بودند، یک دفعه مثل دریای متلاطم به جوش آمدند و ریختند سر مقصر و بنا کردند لباس های او را تکه تکه کردن و بردن که این نظر کرده (نظر کرده کسی است که مورد نظر و توجه یک نفر از ائمه اطهار قرار گرفته باشد) است. یارو هم دم را غنیمت شمرده و توی همان شلوغی ها زد به چاک و ورمال (و رمال آقا را دمش داد اصطلاح عامیانه است و مراد فرار کردن است) آقا را دمش داد. حالا دو کلمه بشنو از شاه عباس که میان همان میانجی (میان میانجی اصطلاحی است به معنی در همان اثناء با در میان همان اوضاع )، از دیدن این حقه بازی سخت خنده اش گرفته بود و حالا بخند و کی نخند (اصطلاحی عامیانه است و به معنی خنده شدید و دنباله دار کردن ). مردمی که دور و برش ایستاده بودند بنا کردند به او بد و رد گفتن که: «ای بابا، ده تا نعش اینجا ریخته است، تو داری می خندی، مگر دیوانه شده ای؟» شاه عباس وقتی همچه دید، خودش را نگاه داشت و دو پا داشت چهار تا دیگر هم قرض کرد (با منتهای سرعت دویدن ) و بنا کرد به طرف علقایی (علی قاپو) دویدن، و از در مخفی رفت توی قصر خودش و لباس هایش را عوض کرد و لباس شاهیش را پوشید و رفت روی تخت نشست و میرغضب باشی را احضار کرد و گفت: «شنیدم توی میدان شلوغی راه افتاده بود، چه خبر بود؟» میر غضب باشی تفصیل را همان طوری که روی داده بود، گفت. شاه فرمود: «بروید آن میر غضب را بیاورید.» همین که میر غضب وارد تالار شد و چشمش به شاه افتاد، وقت بوده (نزدیک بود) که جان از جسدش فرار بکند، چون که شاه را شناخت و فهمید آن درویش همه شبی درویش نبوده است، بلکه شاه عباس بوده است. شاه فرمود: «ای میرغضب، این چه معجزه ای بود که راه انداختی، شمشیرت چرا چوبی شد؟» میر غضب خودش را خم کرد و با قوت قلب گفت: «قربون خودتون بهتر می دونید که این معجزه، معجزه پینه دوزی نیست، معجزه درویشی است، حالا هم می بخشید، ببخشید و نمی بخشید این سر من و این هم شمشیر چوقیم (عوام اصفهان در گذشته چوب را «چوق» تلفظ می کردند).» شاه سخت خندید و فرمود: «تو را می بخشم و منصب فراش خلوتیم را هم بهت می دهم، به شرطی که دیگر آدم باشی و بروی در حق زن و بچه هایت محبت بکنی، والا اگر خواستی دوباره همان کارها را از سر بگیری، می دهم توی همین میدان گردنت را بزنند. این سرّ را هم فاش مکن که باز به قیمت سرت تمام می شود.» پینه دوز زمین ادب بوسید و رفت لباس های میر غضبی را کند و لباس فراش خلوتی را پوشید و بعد از آن با زن و بچه هایش غیر از محبت و نوازش کار دیگری نکرد. قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.